پسر خاله جذاب من p7

Melody Melody Melody · 1403/11/05 21:05 · خواندن 7 دقیقه

بزن ادامه رو که قراره اوضاع قاراش میش بشه 

هاییییی این پارت رمز نداره چون منحرفیش کمه

✧༺✦✮✦༻∞ ∞༺✦✮✦༻✧

-=₪۩۞۩₪= =₪۩۞۩₪=-

☆彡彡 ミミ☆

#آنیا

از موقعی که دامیان رفته سئول 6 سال میگذره و من به کل میخواستم فراموشش کنم چون اصلا نمیومد سر بزنه حتی واسه تعطیلات تابستون ولی ولی هرروز زنگ میزد و امروز....... 

یوری:آنیااااا واسه جشن فارغ‌ التحصیلیت دیر میشه بیا بریم 

آنیا:دارم میام مامان

اها راستی از وقتی دامیان رفته من مث بچه ی یوری و لوید شدم و اونارو مامان و بابا صدا میزنم  ..... خب من برم داره دیر میشه واسه جشنم 

وقتی رفتیم اونجا لباسامو داشتم میپوشیدم که توی رخت کن دیدم همه ی دخترا رفتن بیرون انگار که ترسیدن یا یکی بهشون گفته بود پس برگشتم سمت درو..... 

#دامیان

6 سال گذشته بود ولی من پارسال فارغ‌التحصیل شدم و 1 سال داشتم کار میکردم که واسه خودم پول در بیارم و برگردم پیش آنیا ولی هرروز که میگذشت و به آنیا زنگ میزدم انگار بی حوصله تر از قبل باهام حرف میزد و این بعد از 3 سال که گذشت دیگه جواب تماس هام رو نمیداد 

و امسال اومدم برای جشن اون و همینطوری داشتم توی دانشگاهش راه میرفتم که دیدم آنیا داره با یکی عکس میگیره ولی اون یک پسر بود

با عصبانیت رفتم جاش و پسره رو کنار زدم که آنیا داد زد

آنیا:چه گوهی میخوری 

دامیان:یعنی چی کار میکنم..... تو قول دادی به پسر دیگه ای نزدیک نشی 

آنیا:حتی بعد از 6 سال؟؟؟؟ که توی هیچ کدومشون حتی نیومدی بهمون سر بزنی 

دامیان:یعنی داری میگی تقصیر منه 

آنیا:نه پ تقصیر منه؟؟؟؟ حالا هم برو همون جایی که بودی 

دامیان:توله چی داری میگی نمیخوای دیگه با من باشی؟ 

آنیا:اولا من دیگه توله نیستم دیگه اینجوری صدام نکن دوم هم اینه که نه دیگه نمیخوام با تو باشم من یکی دیگه رو پیدا کردم 

دستشو گرفتم و کشیدم و میخواستم ببرمش که اون پسره اومد و دست آنیا رو گرفت و پشت خودش قایمش کرد 

پسره :هوییی داری چیکار میکنی با دوست دختر من 

دامیان:اولا هرکاری کنن به تو ربطی نداره دومن قبل از اینکه دوست دختر تو باشه دوست دختر من بوده حالا ولش کن و برو خونتون کوچولو

پسره :نه ولش نمیکنم هرکاری هم میخوای بکن 

دیگه داشت روی سگم بالا میومد پس دستمو بلند کردم و میخواستم مشت بزنم بهش که 

آنیا اومد و هولم داد به عقب و دستم خورد به اون بجای پسره و صورتش کبود شد و با عصبانیت گفت 

آنیا:داری چه غلطی میکنی... داشتی دوست پسر منو میزدی؟؟؟؟ واقعا که دامیان فکر نمیکردم اینکارو با من بکنی داری یک کاری میکنی همین قدر که تورو غریبه ندیدم الان ببینم 

دامیان:باشه من میرم ولی تو خونه منتظرتم و بهتره بیای 

داشتم میرفتم که یاد یک چیزی افتادم 

دامیان:اها راستی اسمت چیه تو 

لایت:اسمم لایته 

دامیان:یادم میمونه.... لایت لایت 

بعدش سرمو انداختم و رفتم توی خونه ای آنیا گرفته بود برای خودش وقتی رفتم داخل خونه ولی دیدم هیچکدوم از وسایلم نیس 

و خیلی عصبی شدم و سعی کردم خودمو کنترل کنم و تونستم 

ساعتای 12 ظهر آنیا و اون پسره لایت برگشتن 

دامیان:اون اینجا چیکار میکنه؟ 

آنیا:سلامت رو خوردی؟

دامیان:اره همینی که هس دارم میپرسم اون چرا اومده 

لایت:مشکلش چیه بیام خونه خودم؟ 

دامیان:خونه ی تو؟ 

از یک طرف خندم گرفته بود و از یک طرف ناراحت بودم نمیدونستم چیکار کنم پس ارامش خودمو حفظ کردم و بهش گفتم

دامیان:آنیا من نمیگم باهاش کنار اومدم ولی یک سوال دارم 

آنیا:از اونجایی که داری محترمانه میپرسی باشه بپرس

دامیان:آنیا تو الان منو به چشم دوست میبینی یا برادرت 

آنیا:از وقتی رفتی 6 سال میگذره و فکر نکنم دیگه دوست باشیم پس به چشم برادر بهت نگاه میکنم و اگر خوب رفتار کنی بهت اوپا میگم

(اوپا یعنی برادر بزرگتر) 

در اون لحظه نفسم وایساد و ب انیا حق دادم برای چند لحظه ولی به روی خودم نیاوردم و بهش گفتم باشه و رفتم

دامیان:باشه 

آنیا:اوپا کجا میری؟ 

دامیان:از الان شروع کردی؟ 

آنیا:اره مشکلیه؟ 

دامیان:نه نیس

آنیا:خب نگفتی کجا میری

دامیان:از اونجایی که اینجا دیگه خونه من نیس پس میرم خونه مامان و بابا 

لایت:چرا امشب نمیمونی؟ 

وقتی اینو گفت و کمی فکر کردم با خودم گفتم اره بهتر بمونم و هواسم به این دوتا باشه که کاری نکنن

دامیان:باشه میمونم

آنیا:لباس داری یا از لباسای لایت برات بیارم؟ 

دامیان:نه ساکم توی ماشینمه میرم بیارم 

رفتم پایین که ساکم رو بیارم 

#آنیا

وقتی دامیان رفت یک نفس راحت کشیدم و لایت برگشت بهم گفت

لایت:پس این دوست پسر قبلیت بود که بهم راجبش گفته بودی 

آنیا:اوهوم ولی نگران نباش دیگه بهش حسی ندارم 

لایت:نگران نیستم 

لایت سرشو نزدیکم کردو لباشو روی لبام گذاش 

و چند دقیقه توی همون حالت موندیم 

دامیان:دارین چیکار میکنین؟؟؟ 

آنیا:فضولی ب ت نیومده 

دامیان:نه خیلی هم اومده تو خواهر منی مگه نه؟ خودت گفتی

لایت:چیزی نیس که بخوایم قایمش کنیم همونی که داشتی میدیدی رو انجام دادیم 

آنیا:هی لایت بهش نگو پرو میشه الان 

دامیان:اره بایدم بشم چون روت غیرتیم 

آنیا:کاری نکن نزارم بمونی 

دامیان:باشه باشه ولی دیگه انجامش نمیدین 

لایت:چرا؟ 

دامیان:چون که من میگم

آنیا:ولش کن لایت این خیلی حرف میزنه 

تقریبا ساعتای 3 ناهار خوردیم که سر میز ناهار دامیان دوباره شروع کرد 

دامیان:خب کی باهم آشنا شدین؟و کجا ؟ و تو چندسالته  و چقدر آنیا رو دوست داری؟اصلا دوستش داری؟ 

آنیا:هوی هوی ارو.... 

لایت:3 سال پیش باهم آشنا شدیم و توی دانشگاه و 2 سال ازش بزرگترم و بله دوستش دارم خیلی هم دوستش دارم 

لایت خیلی سریع جواب داد و با جمله اخر لایت خیلی خوشحال شدم 

آنیا:واییی مرسی لایت منم تورو دوست دارم 

دامیان:خب پس یک سال از من بزرگتری 

لایت:بعله و بر خلاف شوما من آنیا رو تنها نمیزارم 

دامیان:هاا چی گفتی گوشام زیاد نمیشنوه 

لایت دوباره حرفشو تکرار کرد و دامیان داغ کرد و اومد بقیه ی لایت و گرفت و میخواست بزنتش 

آنیا:دامیان اون فقط حقیقت رو گفت و توهم نمیخوای قبول کنی نکن حق نداری دستت بهش بخوره 

دامیان:اونوقت چرا؟ اگر دستم بهش بخوره میخوای چیکار کنی ؟ 

لایت:اصلا میدونی من کیم؟ 

دامیان:برام مهم نیس کی هستی مهم اینه که من کیم

لایت:اونوقت چرا مهمه که تو کی هستی؟ 

دامیان:چون 

همون لحظه گوشی دامیان زنگ خورد و یک دختر پشت تلفن حرف زد

دختره:دامیان کجایی عزیزم 

آنیا:عزیزش؟ بعد به من میگه قرار بود با کسی قرار نذاری 

دختره:هویی تو کی هستی و با دوست پسر من چیکار میکنی؟ 

آنیا:قبل اینکه دوست پسر تو باشه مال من بوده ولی الان اوپای منه 

دختر:خب ب من چ چیکارشی ولی اون الان دوست پسر منه

دامیان:چند بار بگم من دوست پسر تو نیستم و تو فقط توهم زدی؟ 

آنیا:چرا میزنی تو ذوق بچه برو باهاش خوش باش

دامیان:آنیا خفه شو 

لایت:اوی تو هواست ب حرف زدنت باشه 

دامیان:تو یکی چی میگی بزار ببینم این زبون نفهم چی میگه

لایت:خخخخ زبون نفهم

دختره:دامیان زبون نفهم رو با من بودی؟ تعجبی نداره دخترای دیگه هم باهات بهم میزنن بخدا اگر من دیگه بهت زنگ بزنم بای برای همیشه

و دختره قطع کرد ولی از یک حرفش خیلی رو اعصابم رفت

آنیا:دخترای دیگه؟ معلوم نیس چندتا بودن چقدر بدبخت بودن 

دامیان:سر این با من بحث نکن 

آنیا:اها اونقت چرا اوپا؟

دامیان:خیلی توهین امیز حرف میزنی من دیگه گشنم نیس 

آنیا:باشه برو ولی ما میخوریم 

س

ساعتای 12 شب شده بود و داشتیم میخوابیدیم 

آنیا:خب دیگه وقت خاموشیه شبتون بخیر

لایت:بیا بریم

دامیان:اوی اوی قراره باهم بخوابین؟ 

لایت:اره مشکلش چیه؟ 

دامیان:نبینم کارای.... بکنین

آنیا:اگر بکنیم میخوای چه گوهی بخوری ؟ 

دامیان:اممم خب.... 

آنیا:دیدی نمیتونی کاری کنی فقط فک میزنی حالا هم برو 

ما رفتیم داخل اتاق و درو قفل کردیم 

لایت:آنیا میدونستی داداشت خیلی فوضولم؟ 

آنیا:اره میدونم ولی نمیشه امشب نکنیم واقعا حسش نیس لایت چون خیلی برام روز سنگینی بود و خیلی ناراحتم چون بعد از 6 سال دیدمش و اینجوری دیدمش خیلی ناراحتم 

یهو....... 

 

 

 

 

 

7857 کاراکتر 

میدونم بد جایی قطع شد ولی قراره الان پارت بعدی رو بدم پس شرط نداره ولی حمایت کنین