پسر خاله ی جذاب من p8

میدونم الان دادم ولی دارم پارت میدم چون اصلا حالم خوب نیس گفتم هوام عوض بشه
اینم پارت دیگش
✧○ꊞ○ꊞ○•̩̩͙✩•̩̩͙○♡๑•୨୧ ୨୧•๑♡○•̩̩͙✩•̩̩͙○ꊞ○ꊞ○✧
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ*:..*:..。o○ ○o。..:*..:*Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ
༶•┈┈⛧┈♛ ♛┈⛧┈┈•༶
#آنیا
یهو دیدم اشکام داره سرازیر میشه
لایت:اووو گریه نکن بیا بغلم
با بغلش یکم اروم شدم
آنیا:باشه مرسی
لایت:نیازی نیس تشکر کنی چون وقتی تو ناراحتی منم ناراحتم
اینقدر احساساتی شدم که نیاز داشتم به یک دلگرمی خیلی گرم
(منظورشو کیا فهمیدن؟ 😂)
پس لباس رو گذاشتم روی لباش و شروع کردم به خوردنشون و اونم بدون مکثی همراهیم کرد خودشم ازم جدا کرد
لایت:مگه قرار نبود امشب انجام ندیم
آنیا:میشه ول کنی فقط تا جایی پیش برو که میدونی
لایت:چشم هر چه شما بخوای
لایت هولم داد روی تخت و روم خیمه زد دستشو از بازوم گرفت و همینجوری رفت بالا و دستامو بالای سرم نگه داشت و شروع کرد به بوسیدنم
از گردنم شروع کرد و اومد بالا تا وقتی که رسید به لبام با دیدن این صحنه همه ی خاطراتم با دامیان یادم اومد و بی اختیار شروع کردم به اشک ریختن ولی بازم لایت رو همراهی کردم تا چند دقیقه که اینجوری بودیم
لایت رفت سراغ گردنم و شروع کرد به کیس مارک گذاشتن
آنیا:میدونی اگر دامیان اینارو ببینه بدبختیم
لایت:اون نمیتونه کاری بکنه
آنیا:باشه و راست میگی اون دیگه دوست پسر من نیس
خیلی خودمو کنترل کردم ناله نکنم چون خیلی غلیظ کارشو میکرد ولی گردنم پر از کبودی بود
لایت:بسه؟
آنیا:اره ولی بزار لباسامو در بیارم چون خیلی هوا گرمه
لایت:باشه منم در میارم
آنیا:باشه
(بچه ها خیلی چیز نشین قراره شرت و سوتین آنیا تنش باشه😂)
بعدش رفتیم کنار هم خوابیدیم و لایت منو بغل کرد و بازم یاد شب هام با دامیان افتادم ولی خودمو کنترل کردمو و چشمامو بستم ولی توی شب خ. اب دامیان رو دیدم
#دامیان
دیشب صدایی نشنیدم از اتاقشون و فکر کنم کاری نکردن ولی صبح که آنیا از اتاق اومد بیرون روی گردنش پر کبودی بود
دامیان:آنیا!!!؟
آنیا:جانم اوپا
دامیان:اونا چیه روی گردن خوش فرمت؟
آنیا:همونی که میبینی
دامیان:مگه قول ندادی که از اون کارا نکنی
آنیا:من قول ندادم بعدشم نکردیم فقط در همین حد بود به شرفم قسم میخورم
اومد نزدیکمو و دستشو گذاشت رو سرمو تکون داد
آنیا:هی چیکار میکنی موهامو بهم ریختی
دامیان:هیچی فقط دلم برای این کار تنگ شده بود و نمیخواد قسم بخوری من حرفتو باور میکنم
آنیا:صبح بخیر لایت
وقتی اینو شنیدم فکر کردم لایت بیدار شده ولی نشده بود ولی رفتم آنیا رو بغل کردم
آنیا:اوپا چیکار میکنی؟ اینقدر دلت برام تنگ شده بود
شروع کردم به گریه کردن و بهش گفتم
دامیان:اره دلم تنگ شده بود ولی تو.....
آنیا:اولا گریه نکن تو خرس گنده شدی دوما فقط من نبودم که قرار میزاره تو خودت هم چند نفر بودن حالا من 1 نفر بوده تو چند نفر بودن
اشکامو پاک کردم و به آنیا حق دادم
دامیان:اره تقصیر منم بوده ولی تقصیر توهم بود
آنیا:باشه قبوله تقصیر منم بوده ولی دیگه نمیشه برگردیم چون من یکی دیگه رو پیدا کردم که واقعا دوستش دارم
دامیان:چرا نشه
دنیا:چون دیگه دوست ندارم اوپا یک کلام خطم کلام
همون موقع لایت اومد
لایت:دارین راجب چی حرف میزنین
آنیا:اممم خب...
دامیان:هیچی ..... من دیگه باید برم
آنیا:اوپا کجا میری
دامیان:آنیا مگه برات مهمه؟
آنیا:معلومه
دامیان:اون وقت چرا؟
آنیا:خب چون چون....
لایت:چون هنوز دوستش داری
آنیا:نه لایت نه من نباید داشته باشم
لایت:فقط داری میگی نباید داشته باشی نمیگی دوسش نداری
آنیا:نه اینجوری نیس لایت من تورو دوست دارم
لایت:پس بگو چرا مهمه برات
آنیا:خب چون چون چون
لایت:دیدی گفتم حتی دیشب هم میدونستم همش یاد اونی
دامیان:.....
3779 کاراکتر
منتظر بعدیش باشین
15 تا کامنت