پسر خاله ی جذاب من p8

Melody Melody Melody · 1403/11/05 21:46 · خواندن 4 دقیقه

میدونم الان دادم ولی دارم پارت میدم چون اصلا حالم خوب نیس گفتم هوام عوض بشه

اینم پارت دیگش

✧○ꊞ○ꊞ○•̩̩͙✩•̩̩͙○♡๑•୨୧ ୨୧•๑♡○•̩̩͙✩•̩̩͙○ꊞ○ꊞ○✧

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ*:..*:..。o○ ○o。..:*..:*Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ

༶•┈┈⛧┈♛  ♛┈⛧┈┈•༶

#آنیا

یهو دیدم اشکام داره سرازیر میشه 

لایت:اووو گریه نکن بیا بغلم 

با بغلش یکم اروم شدم 

آنیا:باشه مرسی

لایت:نیازی نیس تشکر کنی چون وقتی تو ناراحتی منم ناراحتم 

اینقدر احساساتی شدم که نیاز داشتم به یک دلگرمی خیلی گرم

(منظورشو کیا فهمیدن؟ 😂) 

 

پس لباس رو گذاشتم روی لباش و شروع کردم به خوردنشون و اونم بدون مکثی همراهیم کرد خودشم ازم جدا کرد

لایت:مگه قرار نبود امشب انجام ندیم 

آنیا:میشه ول کنی فقط تا جایی پیش برو که میدونی 

لایت:چشم هر چه شما بخوای 

لایت هولم داد روی تخت و روم خیمه زد دستشو از بازوم گرفت و همینجوری رفت بالا و دستامو بالای سرم نگه داشت و شروع کرد به بوسیدنم 

از گردنم شروع کرد و اومد بالا تا وقتی که رسید به لبام با دیدن این صحنه همه ی خاطراتم با دامیان یادم اومد و بی اختیار شروع کردم به اشک ریختن ولی بازم لایت رو همراهی کردم تا چند دقیقه که اینجوری بودیم 

لایت رفت سراغ گردنم و شروع کرد به کیس مارک گذاشتن 

آنیا:میدونی اگر دامیان اینارو ببینه بدبختیم 

لایت:اون نمیتونه کاری بکنه 

آنیا:باشه و راست میگی اون دیگه دوست پسر من نیس 

خیلی خودمو کنترل کردم ناله نکنم چون خیلی غلیظ کارشو میکرد ولی گردنم پر از کبودی بود 

لایت:بسه؟ 

آنیا:اره ولی بزار لباسامو در بیارم چون خیلی هوا گرمه 

لایت:باشه منم در میارم 

آنیا:باشه 

(بچه ها خیلی چیز نشین قراره شرت و سوتین آنیا تنش باشه😂) 

بعدش رفتیم کنار هم خوابیدیم و لایت منو بغل کرد و بازم یاد شب هام با دامیان افتادم ولی خودمو کنترل کردمو و چشمامو بستم ولی توی شب خ. اب دامیان رو دیدم 

#دامیان

دیشب صدایی نشنیدم از اتاقشون و فکر کنم کاری نکردن ولی صبح که آنیا از اتاق اومد بیرون روی گردنش پر کبودی بود

دامیان:آنیا!!!؟ 

آنیا:جانم اوپا 

دامیان:اونا چیه روی گردن خوش فرمت؟ 

آنیا:همونی که میبینی 

دامیان:مگه قول ندادی که از اون کارا نکنی 

آنیا:من قول ندادم بعدشم نکردیم فقط در همین حد بود به شرفم قسم میخورم 

اومد نزدیکمو و دستشو گذاشت رو سرمو تکون داد 

آنیا:هی چیکار میکنی موهامو بهم ریختی

دامیان:هیچی فقط دلم برای این کار تنگ شده بود و نمیخواد قسم بخوری من حرفتو باور میکنم

آنیا:صبح بخیر لایت

وقتی اینو شنیدم فکر کردم لایت بیدار شده ولی نشده بود ولی رفتم آنیا رو بغل کردم 

آنیا:اوپا چیکار میکنی؟ اینقدر دلت برام تنگ شده بود

شروع کردم به گریه کردن و بهش گفتم

دامیان:اره دلم تنگ شده بود ولی تو..... 

آنیا:اولا گریه نکن تو خرس گنده شدی دوما فقط من نبودم که قرار میزاره تو خودت هم چند نفر بودن حالا من 1 نفر بوده تو چند نفر بودن

اشکامو پاک کردم و به آنیا حق دادم 

دامیان:اره تقصیر منم بوده ولی تقصیر توهم بود 

آنیا:باشه قبوله تقصیر منم بوده ولی دیگه نمیشه برگردیم چون من یکی دیگه رو پیدا کردم که واقعا دوستش دارم

دامیان:چرا نشه 

دنیا:چون دیگه دوست ندارم اوپا یک کلام خطم کلام 

همون موقع لایت اومد

لایت:دارین راجب چی حرف میزنین 

آنیا:اممم خب... 

دامیان:هیچی ..... من دیگه باید برم 

آنیا:اوپا کجا میری

دامیان:آنیا مگه برات مهمه؟ 

آنیا:معلومه 

دامیان:اون وقت چرا؟ 

آنیا:خب چون چون.... 

لایت:چون هنوز دوستش داری

آنیا:نه لایت نه من نباید داشته باشم 

لایت:فقط داری میگی نباید داشته باشی نمیگی دوسش نداری 

آنیا:نه اینجوری نیس لایت من تورو دوست دارم 

لایت:پس بگو چرا مهمه برات 

آنیا:خب چون چون چون 

لایت:دیدی گفتم حتی دیشب هم میدونستم همش یاد اونی 

دامیان:..... 

 

 

 

 

 

 

3779 کاراکتر 

منتظر بعدیش باشین 

15 تا کامنت