
پسر خاله جذاب من فصل 2(C2)p1

میدونم گفتم فصل 2 نداره ولی با کمک یکی ایده گرفتم و اومدم برای فصل 2
بیا ادامه
✧○ꊞ○ꊞ○•̩̩͙✩•̩̩͙○♡๑•୨୧ ୨୧•๑♡○•̩̩͙✩•̩̩͙○ꊞ○ꊞ○✧
✧༺✦✮✦༻∞ ∞༺✦✮✦༻✧
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ*:..*:..。o○○o。..:*..:*Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ
♡*♡∞:。.。 。.。:∞♡*♡
‧͙⁺˚*・༓☾ ☽༓・*˚⁺‧͙
#آنیا
میدونم لایت رفت و منو و دامیان برگشتیم
ولی احساس میکنم خیلی مسخره دوباره شروع کردیم واسه همین
آنیا:دامیان من احساس میکنم.......
دامیان:میدونم میخوای چی بگی و قبولش دارم ولی همینی که هست
آنیا:هویییی همینی که هست نداریم باید اگر نمیخوام اونو بگم حداقلش سرطانو قبول کنی وگرنه کانون همینجا تمومه هنوز شروع نشده تمومش میکنم
دامیان:پففففف باشه قبوله بگو
من یک برگه که از قبل اماده کرده بودم تا باهاش امضا کنم مال 6 سال پیش رو دراوردم و گذاشتم جلوش و شروع کردم به خوندم قوانین
آنیا:قانون1:از این به بعد بهم نمیگی توله اگر بگی کار تمومه
قانون2:رابطه داریم اما نباید به من اسیب بزنی
قانون3:..........
همینجوری تا قانون 8 بهش گفتم و اونم سری تکون داد و بعدشم امضا زد و منم از قبل امضا کرده بودم
دامیان:خب انیا یک دقیقه بشین ببینم
آنیا:بله چیکارم داری؟
دامیان:برام سوال شد اینارو از کی اماده کردی
آنیا:خب معلومه دیگه......6 سال پیش
دامیان:اگر اون موقع اینقدر منو میخواستی چرا باهام نیومدی سئول؟
آنیا:خب تو ازم نخواستی منم نگفتم
دامیان:من میخواستم بگم ولی گفتم تو خوشت نمیاد و کره به غذا های تندش معروفه و تو به فلفل حساسیت داری
آنیا:خب اره دیگه
دامیان:باش حالا میتونی بری
انیا:اوکی
رفتم و برگه هارو گذاشتم تو گاوصندوق خونه
دامیان:هنوزم رمزش همونه؟
آنیا:اره رمزش روز تولد منه
دامیان:خونه تغییر کرده ها
آنیا:خب معلومه 6 سال میری و حتی تعطیلات هم نمیای همین میشه
دامیان:اتاق من و تو اون اتاق بود اتاق مهمون هم اون اتاق یه که تو و لایت توش میخوابیدین بود جای حموم و توالت عوض شده وسایل خونه......
انیا:ای بسه خودم میدونم همه چی عوض شده ولی منو و تو عوض نشدیم
دامیان:منظورت چیه؟؟
آنیا:منظورم اتاق منو و توعه
دامیان:یعنی میگی هنوزم اتاقمون سرجلشع؟ فقط تو به لایت دروغ گفتی؟
آنیا:اره
دامیان دوید سمت اتاق و بعدشم من رفتم و محکم بغلم کرد و
بالا برد باهم کلی خندیدیم و برام مثل یک دژاوو شد مثل اون روزی که داشت میرفت از ژاپن و من خیلی ناراحت شدم اون روز و قلبم شکست واسه همین ناخدا گاه اشکم ریخت
دامیان:هوییی انیا هو.....
دیگه هیچی نشنیدم و چشمام بسته شد
#دامیان
آنیا وقتی بردمش بالا یهو دیدم اشکی رو گونه نشست و جا گرفت و بعدش وقتی گذاشتمش زمین داشت غش میکرد که گرفتمش و صداش زدم ولی بهشون نمیومد واسه همین سریع بردمش بیمارستان
دامیان:دکتر خانوم آنیا حالش خوبه؟
دکتر:بله خوبن فقط انکار شوک شدن
دامیان:اها بله مرسی
با خودم داشتم هزار جور فکر میکردم مث اینکه چرا شوک شده ؟ چرا؟ تقصیر منه؟ چرا غش کرد؟ چرا........
رفتم و کنار انیا نشستم و سرمو انداختم پایین و پاهام انگار که تیک عصبی داشتن پایین بالا میشدن و یهو دیدم آنیا چشماشو باز کرد و با صدای ضعیفی گفت
انیا:دامیان ما کجاییم
سعی کردم ارامشموحفظ کنم واسه همین جواب دادم
دامیان:بیمارستان
انیا:چرا؟
دامیان:چون تو شوک شدی و غش کردی
آنیا:اها اره
دامیان:چرا شوک شدی؟
انیا:امم خب ولش کن مهم نی
دامیان:اگر نمیخوای نگو ولی اینو جواب بده
آنیا:اوکی بگو
دامیان:بخاطر من غش کردی؟
آنیا:نه(دروغ میگه)
دامیان:اها پس خوبه
3449 کاراکتر
اگر کم بود حلالم کنین
منتظر لایک و کامنت هاتون هستم