نفرتی که تبدیل به عشق شد P12

پارت جدیددددد
اینم پارت جدید شولولولو
☆⋯⊶≕≍≖⋆≎≢≣⁂≋∺∻⋰⋰۰☆⋯⊶≕≍≖⋆≎≢≣⁂≋∺∻⋰⋰۰
.₊̣̇.ෆ˟̑**̑˟̑ෆ.₊̣̇.ෆ˟̑**̑˟̑ෆ.₊̣̇.ෆ˟̑**̑˟̑ෆ.₊̣̇.ෆ˟̑**̑˟̑ෆ.₊̣̇
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
:۞:••:۞:••:۞:••:۞:••:۞:
◆:*:◇:*:◆:*:◇:*:◆
#تیانا
چشمام سیاهی میدید ولی یک لحظه کسی رو دیدم که داشت با دکتر حرف میزد ولی نتونستم تشخیص بدم کی بود اما وقتی بیدار شدم ارشاد رو کنارم دیدم که محکم دستمو گرفته بود و تروخدا تروخدا میکرد
T:ارشام ما چرا اینجاییم
ارشام با چشمای پر از اشک رو بهم کرد و با بغض بهم گفت
A:بیدار شدی
محکم بغلش کردم و گفتم
T:گریه نکن من اینجام
برام خیلی عجیب بود ک ارشام داره گریه میکنه چون من تاحالا ندیدم حتی یکبار هم ارشام گریه کنه و مادر و پدرش هم همینو میگن که از بچگی کلا گریه نمیکرده حتی وقتی اسیب میدیده
ارشام خودشو جمع کرد و بهم گفت
A:درد داری؟ T:براچی باید درد داشته باشم؟؟؟
A:تیانا یادت نیس چیشده؟
T:نه مگه چیشده؟ A:تو چاقو خوردی
لحظه ای نفسم گرفت و بعد به پهلوم نگاه کردم و لباسم رو بالا دادم و با زخمی که پانسمان شده بود برخوردم
T:نه نه....این امکان نداره
و غش کردم و وقتی من غش کرده بودم داشتم با خودم میگفتم کی بهم چاقو زده و چرا مگه چیکارش کردم و بعدش تصویر زخمم اومد توی ذهنم و بیشتر حالم بد شد راستش من یک فوبیا داشتم فوبیا اسیب های بزرگ مث همین چاقو خوردن یا چاک خوردن دستم
من همیشه از اینجور چیزا میترسیدم و به هیچکس نگفتم حتی مامان و بابام و یا حتی به مایک هم نگفتم
#آرشام
وقتی به تیانا گفتم تو غش کردی اون جا خورد و بعدش غش کرد
وقتی اروم رو تخت خوابیده بود در لحظه نبضش بالا رفت و من با داد دکتر رو صدا زدم
(اینجا همون موقعس ک به زخمش فکر میکنه)
(D:دکتر)
D:نگران نباشید فقط کمی ترسیده..... یک سوال میتونم بپرسم؟
A:بفرمایید
D:ایشون احیانا فوبیا ندارن به اسیب دیدن؟
وقتی این حرف رو شنیدم کمی شک کردم و یهو یاد اون روز که زخمم باز شد افتادم و تیانایی که خیلی حساس بود....انا یعنی اون روز خودشو کنترل کرده ک چیزی نگه؟
A:من نمیدونم
که یهو تیانا بیدار شد و گفت
T:چرا دارم......فوبیا به زخم های بزرگ و عمیق دارم
A:چرا بهم نگفتی
T:من به هیچکس نگفتم چون میترسیدم پدر و مادرم نگران بشن و توهم اگر بهت میگفتم فقط بیشتر حساس میشدی
A:پس اون روز هم خودتو کنترل کردی؟ اون روز که زخمم باز شده بود
T:اره....بخاطر تو خودمو کنترل کردم ک غش نکنم
D:خانم تیانا شما باید این ترس رو کنار بزارید وگرنه در طول بهبود تون به مشکل میخورین.....و همینطور هم نمیتونید خودتون پانسمان رو عوض کنید.....احیانا پدری یا مادری هست که کمکتون کنه؟
T:خب راستش نه نیستن........خودم از پیش بر میام
A:من کمکش میکنم D:شما مشکلی ندارین؟
T:نه ندارم.......دکتر میشه من چند لحظه با ایشون تنها باشم؟
D:البته
وقتی دکتر رفت بیرون تیانا رو کرد بهم و گفت
T:آرشام بهم همه چیزو بگو......کی پیدام کردی.... چطور.... کجا.....و چند ساعت خواب بودم
A:باشه باشه اروم باش.....من تورو دیروز وقتی باهم قهر بودیم پیدا کردم و روز زمین افتاده بودی که پر از خون بود توی باغ پشتی و اینکه 1 روز خواب بودی
T:کسی رو ندیدی که از اونجا رد بشه؟؟؟
A:نه ندیدم......الان این مهم نیس.......مهم اینه که تو حالت خوبه
T:چرا اینو با هیجان میگی؟
A:چون دکترا گفتن باید خودمونو برای بدترین چیز ها اماده کنیم و من وقتی اینو گفتن دویدم پیشت که ببینمت
T:مگه چاقو کجام خورده
A:چاقو به حدی فرو رفته بود که طحالت رو سوراخ کرده بود و چون چند ساعت بعد من تورو پیدا کردم خون زیادی ازت رفته بود و خیلی شانس اوردی
تیانا با این حرف چشماش گرد و شد بعدش احساس کردم اتیشی که خاموش کردنش تقریبا غیر ممکنه توش ایجاد شد
A:تیانا به کارای احمقانه فکر نکن
T:من باید اونو بکشم.......یا میکشمش یا بلایی رو که سرم اورد سرش میارم ....... در ضمن پلیس رو درگیر نکن
A:تیانا همین الان گفتم کارای احمقانه نکنی
T:آرشام میدونم میتونی درکم کنی پس جلومو نگیر
A:چون درکت میکنم میخوام جلوت رو بگیرم.......چون انتقام بلا های زیادی سرت میاره
T:برام مهم نیس..... حتی اگر بمیرمم تو این راه....اون رو هم با خودم به مرگ میکشونم
از اون روز به بعد تیانا نازک نارنجی و ضعیف که با هر چیزی ممکن بود گریه کنه مُرد و تیانا جدیدی متولد شد
T:آرشام میخوام به عنوان یکی از سردار هات برات کار کنم
A:نه نمیشه.....تو نامزدمی باید به عنوان همسرم برام کار کنی
T:نه نمیخوام.....میخوام جنگیدن یاد بگیرم....پس منو سردار یا سرباز بزار
A:اگر میخوای جنگیدن یاد بگیری خودم بهت یاد میدم
T:نه تو جلو خودتو میگیری......اگر نگرانمی منو بزار بین سرباز های مایک
A:تیانا..... T:ارشام یاد بگو اره یا نه من توضیح نمخوام
قشنگ داشتم میدیدم که اون تیانا دیگه مُرده پس
A:قبوله ولی باید تغییر قیافه بدی چون الان همه میدونن نامزدمی و اوناهم جلوی خودشونو میگیرن
T:میرم موهامو کوتاه کنم
A:چی نههه منظورم این بود کلاه گیس بزاری
T:نه کلا دلم میخواد موهامو کوتاه کنم
A:تیانا یا کلاه گیس یا ولش کن اصلا قضیه رو
T:تو نمیخوای کمکم کنی.....پس میرم خودم پیداش کنم
اینسری تیانا اصلا زیر بار نمیرفت و اصلا حرف گوش نمیداد و یک کاری میکرد قبول کنم
A:اصلا هرجور میخوای....از این به بعد اختیارت دست خودته هرکاری میخوای کن
T:از قبل هم دست خودم بود فقط محدودیت داشتم ولی الان دیگه ندارم
A:درسته...... تیانا میشه دو دقیقه اون قضیه رو ول کنی
T:راجب چی میخوای حرف بزنی
A:خودمون......اون قضیه رو فراموش کردی؟
T:اره دیگه برام مهم نیس بیا گذشته رو فراموش کنیم و دیگه راجبش حرف نزنیم
A:پس هروقت مرخص شدی میای بریم بیرون قدم بزنیم؟
T:اره میام......اها راستی بهشون بگو اگر میشه امروز یا همین الان مرخصم کنن
A:اما تو اسیب دیدی T:نه حالم کاملا خوبه
چون نمیتونستم جلوشو بگیرم گفتم
A:باشه T:مرسی
از اون به بعد فکر کنم تیانا اختلال دو شخصیتی گرفت و وقتی راجب اون مساله بود یا دعوا و مسائل جدی بود تیانا جدی میشد اما وقتی با من بود بدون اون مسائل بودیم یک تیانا مهربون محکم بود ک مطمعن بود عشقمون با هیچی از بین نمیره و خب میتونم بگم راضی بودم از وضعیت
ساعت 7 شب تیانا و آرشام در حال قدم زدن👇👇
T:ارشام میدونی الان بیشتر از همه چی میخوام؟
سرمو به نشانه نه تکون دادم
T:الان دلم میخواد........
M:سلام تیاناااا...... مرخص شدی؟
T:اره مرخص شدم
مایک رو به من کرد و گفت
M:سلام قربان
بعد از همه اون اتفاق ها همه تغیی کردن جز من..... اون دوتا دیگه عاشق هم نیستن و مایک منو به عنوان رییس میبینه نه دشمنش تیانا و اون هم مث رفیق های صمیمی شدن
A:مایک لازم نیس اینجوری باشی.....ما الان رفیقیم
M:اها پس باشه
A:تیانا من خستم بریم دیگه؟
T:بریم ....... بای مایک
M:بای بای
وقتی رفتیم تو اتاق تیانا رفت سمت تراس و دوباره اون روی دیگش بیدار شد یعنی تیانا جدی
T:خب تونستی منو وارد گروه مایک کنی؟
A:اره تونستم بخاطر تو همیشه میتونم
ولی احساسم بهم گفت این تیانا جدی احساس اعدالتش بالاعه برای همین رفتم از کمرش از پشت بغلش کردم گفتم
A:جایزه نمیدی؟
تیانا برگشت رو بهم کرد و گفت
T:خیلی خاطر خواه جایزه نیستی؟
A:نه من فقط خاطر خواه اعدالتم
T:پس.......
لب هاشو روی لبام حس کردم ولی اینقدر سریع شده بود که نفهمیدم که اینکارو کرد
شروع کردم با ولع لباشو خوردن و اونم همکاری میکرد
بعد از چند دقیقه ول کردیم
T:بیا اینم جایزه A:دلم تنگ شده بود
T:خب دل تنگیت بر طرف شد؟
A:نه... T:من خوابم میاد پس برو کنار میخوام بخوابم
منو کنار زد و رفت که لباسشو عوض کنه و مث هر شب فقط یک نیم تنه بندی با یک شرتک لی پوشید و خوابید روی تخت
منم رفتم خودمو کنارش جا دادم و بغلش کردم
T:کخ نریز که فردا باید زود بیدار شم
با کلافگی گفتم
A:باشه T:افرین A:شب بخیر T:شب بخیر
8119 کاراکتر
دستم درد گرفت ولی مهم نیسسس😂
اینم از این پارتتتتتت
لطفا حمایت کنیننننن